۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

دختر تنها، دختر خوشبخت

دخترک جلوی پنجره نشسته بود و داشت یواشکی سیگار می کشید...
همون مرد همیشکی توی همون ساعت همیشگی اومد و از جلوی پنجره اش رد شد...
دختر براش دست تکون داد و مرد هم یه لبخند نجیبانه زد و رفت...
دختر توی دفترچه یادداشت قرمز رنگ خودش یادداشت کرد:
"او آمد...
همان مرد، همان ساعت
مردی که عاشقم شده امروز به من لبخند زد..."
تا شب با همین خیال خوشحال بود
خوش بود
همین هم کلی خوب بود براش.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

ساعت سه بعد از نیمه شب در یک خیابان خلوت؛ روی جدول نشسته بود، مرد تلخ

آه ای دوست
به اولین سطل آشغالی که رسیدی
تمام خنده های هرزه ی مرا بالا بیاور
من تیره ام...
مرا با خوشی های تو قرن ها فاصله است
و در این تاریکی خیابان دست های زبر من لطافت تو را آزار می دهد
من از عصیان یک حس مبتذل
با شعار " ارتش بیست ملیونی" بوجود آمده ام
و در انتهای یک کوچه ی جنگ زده
سنگ شده ام
سنگی از سنگ های آسفالت
آسفالتی که خود به من راه رفتن را یاد داد
به من یاد داد تیره باشم و با غرور راه بروم
ولی بدان،
که در تنهایی خویش به چشم های روشن تو حسرت می برم
آه که آبی چشمانت را چشمان تیره ی من نمی بیند
برو
برو و در این اتاق دوازده متری که به قبری تبدیل شده است
مرا با میز تحریرم تنها بگذار
شاید روزی از روزهای زمستان
قبر خود را سوزاندم
تا تو و شهر تو از سوختنم گرم شود.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

مینی مال علمی- تخیلی

ابزور دیوس نشسته بود کنار پنجره و داشت با یه لذت خاصی چایی می خورد و به این فکر میکرد که مثلن اگه کُرن فیلیکس رو تو چایی بریزه چه جوری میشه؟... یا مثلن اگه این دفعه نیچه اومد تو ابزوردلند چه جوری بپیچونش؟...همین جوری باسه خودش داشت فکرهای کوچولو، کوچولو و به درد نخور می کرد که یهو یه موجود سبز رنگ و عجیب غریب که سه تا چشم داشت و خیلی وقیحانه می خندید، از پنجره اش اومد تو...
ابزوردیوس تو زندگیش موجودات عجیب و غریب زیادی دیده بود اما این یکی به طرز احمقانه ای شبیه تصور آدمها عامی از موجودات فضایی بود. از اومدن اون موجود زیاد هم خوشحال نشد... همچین حال و حوصله اش رو نداشت... مخصوصن که هی می خندید و شیکمش رو می خاروند... خیلی سرد و غیر دوستانه ازش پرسید: تو دیگه کی هستی؟ موجود سبز رنگ خیلی فاتحانه با یه غرور خاصی جواب داد: من یه آدم فضایی ام... ابزوردیوس خیلی سریع تصمیم گرفت؛ مگس کُش رو برداشت و سه تا محکم کوبید تو کلله ی اون آدم فضایی... بعدشم از پنجره پرتش کرد تو خیابون...اگه هر چیز دیگه بود غیر از یه آدم فضایی شاید این کار رو نمی کرد ولی این دیگه خیلی دم دستی بود...
ابزوردیوس سیگارش رو روشن کرد و به این فکر کرد که این دفعه تو ابزورلند با افلاطون و کانت و نیچه و هایدگر و شوپنهاور و بقیه دوستاش گل کوچیک بازی کنند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

سلام آقای حکیم، میخوام سه ماه از خاطراتم رو فراموش کنم:

مرد تصمیم خودش رو گرفت... می خواست دیگه یه چیزایی رو به یاد نیاره...مطلقن فراموش کنه یه سری از خاطراتش رو... شنیده بود تو کالیفرنیا حکیمی زندگی می کنه که از راه رِفلِکسولوژی می تونه قسمتی از خاطرات آدمها را پاک کنه...
کفش هاش رو پوشید و به راه افتاد.

ته نوشت
1.ر ِفلوکسولوژی یه شیوه درمان ِ که با مالش کف پا اتفاق میوفته.
2.مرد فراموش کرد یه سری از آدمها رو... کلی از خاطرات رو... خوشحال بود ... حتی می خندید.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

بی معنی شده بود...


هرچند سعی می کرد خودش رو خوشحال نشون بده... اما خیلی هم براش ساده نبود که بی تفاوت باشه به اتفاق های دور و برش... که بی تفاوت باشه به کابوس هاش.
از خواب می پرید و یه سری سوال های بنیادین میکرد... که من کیم؟... اینجا کجاست؟... چرا من رو آوردید اینجا؟... دیگه بقیه به این دور باطل عادت کرده بودند، مطلقن هیشکی محلش نمی ذاشت و اونم دوباره می خوابید و دوباره بیدار میشد...
همچین یه جواریی قاطی کرده بود... مفاهیمی که یه موقع براش خیلی خیلی مهم بودند و به طرز حیرت آوری بی معنی شده بودند... بی معنی.
سعی میکرد برگرده. بشه یه تیکه سنگ.

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

Mulholland Drive

شب بود. مه غلیظی خیابون رو پوشونده بود. به زور می تونست تا چند متر جلوتر از خودش رو ببینه. سیگارش رو روشن کرد و وسط خیابون شروع کرد به راه رفتن. داشت به این فکر می کرد که اون جعبه ی آبی رنگ تو فیلم mulholland Drive چه معنی های خفنی می تونه داشته باشه... داشت فیلم رو تو ذهن خودش مرور می کرد و به چیزایی که نفهمیده بود فکر میکرد و کلی سوال داشت...
یهو از تو مه یه پیرمرد خوش قامت که کت شلوار مشکی پوشیده بود و موهای سفیدش رو یه طور مسخره ای شونه کرده بود و تو دستش یه چوب گلف بود اومد سمتش. خودش بود... دیوید لینچ.
با همه ستایش که تو دلش برا لینچ قائل بود اما روح ابزوردیوسیش بهش اجازه نمی داد که به روش بیاره. دیوید گفت: سلام محمد، میخوام برم پارک پلیس، فلکه چهارم، لوکیشن فیلم جدیدم اون جاست. بلدی چطوری باس برم؟
محمد گفت: آره. اتفاقن منم دارم میرم اون سمتی، بیا با هم بریم.
دستش رو- بنا به عادت گُهش- اندخت دور گردن دیوید لینچ و با هم راه افتادند.
محمد گفت: دیوید یه سوال خیلی خیلی فنی دارم. میشه ازت بپرسم؟
لینچ همچین ذوق کرد و گفت: بپرس...
محمد گفت: چرا موهات رو این جوری درست می کنی؟ بیش از نیم قرن از عمر این مدل مو می گذره... مثلن می خوای یونیک باشی؟
بعد هم خیلی تمسخر آمیز شروع کرد به خندیدن، لینچ که انگار بهش بر خورده بود، خواست حرف رو عوض کنه گفت : سیگار داری؟
محمد گفت: بهمنه ها... عب نداره؟
لینچ گفت: من عاشق سیگار بهمن ایرانم...
محمد گفت: خُب دیگه خودت رو چُ س نکن. سیگار رو روشن کرد و داد دست دیوید. محمد دست بر دار نبود هی به جزئیات سر و وضع لینچ گیر میداد و مسخرش میکرد وتنهایی می خندید. داشتند کم کم نزدیک لوکیشن می شدند که محمد ازش پرسید: خب ببینم این فیلم جدیدت چی هس؟لینچ دوباره ذوق کرد و با یه هیجان خاصی شروع کرد به تعریف کردن: یه فیلم کوتاهه، یه مرد پشت میز تحریرش نشسته بعد هی فلش بک می خوره میره تو زندگی مرده. تو فلش بک ها یه سری تصویر خیلی خوب دارم، مثلن یه جا تو دست مرده یه کله خوک که ازش خون می چکه و مرده داره با وحشت میدوئه... بعد با یه دخترس مثلن، که دختره خیلی خیلی حرومزادس و اینا... محمد وسط حرفش پرید گفت: ببینم تو وبلاگ من رو خیلی می خونی؟ این که پست وبلاگ منه. "خداحافظ خوک"
لینچ گفت : وبلاگ چیه؟ اینو خودم نوشتم.
کم کم دیگه به پارک رسیده بودند و عوامل همه منتظر دیوید بودند.
محمد کم کم داشت عصبی می شد یه دونه محکم کوبید پس گردن لینچ. لینچ گفت: بی ناموس، پس گردنی معنی بدی میده تو ایران.
محمد گفت: گه نخور بابا، دزد فرهنگی.
گلاویز شدند، لینچ موهای محمد رو میکشید، محمد هم هی با لگد میزد تو تخم لینچ. بالاخره اون عوامل فیلمبرداری ریختند و جداشون کردن.
محمد در حالیکه داشت دور می شد هی زیر لب تکرار می کرد: دزد فرهنگی...دزد فرهنگی... از ابزوردیوس ایده می دزدی؟ نامرد... نکنه mulholland Drive هم از یادداشت های من دزدیدی؟ اه... کاش یادداشتام رو نسوزونده بودما...
بعد یه سیگار دیگه روشن کرد و تو خیابون مه گرفته قدم زد و دوباره به این فکر کرد که عجب آدم غولیه و چقدر شاخه...

ته نوشت
1. mulholland Drive رو از من دزدیده. یه چن وقت پیش یه نقاشی خیلی قدیمی از بچگیم پیدا کردم. پورتره نائومی واتس واون یکی زنه که خیلی با حاله رو کشیدم.
2. انگار یه تیکه از استوری بورد فیلم بوده.

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

Elvis Presley.I've Lost You

اون روزا خونشون خیلی خلوت بود. یعنی باباش رفته بود ماموریت، برادرش سربازی بود و خواهرش هم که شوهر کرده بود. فقط خودش بود و مادرش که البته حضور همدیگه رو زیاد هم حس نمی کردن. مامانه صبح پا می شد مطلقن هیچ کاری نمیکرد نه غذا می پخت نه جارو می کرد. خلاصه کارایی که مادرا دیگه می کنن رو نمی کرد. خیلی که به خودش زحمت می داد یا تلفن می زد خواهرش، با هم ک س شر می گفتن یا می رفت خونه این خاله زنکا فال قهوه می گرفت یا سریال های ماه رمضون رو نیگا می کرد. به هر بهونه ای هم گریه می کرد... اصلن یه جورایی افسرده بود بنده خدا.
محمد صبح که نه البته، حواشی ظهر بود از خواب پا شد. یه سکوت دردناکی همه خونه رو پر کرده بود. تو اون ساعت اغلب مامانه داشت یا سیمای خانواده می دید یا گریه میکرد حدقل. اما امروز انگار گرده مرده پاشیده بودند رو خونه. پا شد رفت توالت، بعد رفت چایی دم کد... در اتاق خواب مادرش بسته بود... در زد خیلی در زد. صدایی نیومد. بالاخره در رو باز کرد... مادره خودش رو دار زده بود... خودش رو کشته بود.
محمد نسبت به این قضیه هیچ حسی نداشت... شاید یکم می ترسید، آخه تا حالا میت ندیده بود. ناراحت نبود ولی نمی دونست باید چی کار کنه. هرگز تو همچین موقعیتی گیر نکرده بود... رفت یه سیگار برداشت و جلو جسد مادرش که داشت تو هوا تلو تلو می خورد شروع کرد به سیگار کشیدن- هرگز این کار رو نکرده بود آخه مادره همیشه رو سیگار خیلی حساس بود- بعد رفت باسه خودش چایی ریخت و با کلوچه خورد.
همچنان نمی دونست باید چی کار کنه؟... زنگ زد به الویس پریسلی.
محمد: الو... سلام چطوری پسر؟
الویس: به به جیگر طلا... چه خبرا... این ورا؟
محمد: نگو بابا... اه ... خرابم داداش.
الویس: نبینم... نشنوم... چی شده؟
محمد: مادرم خودش رو کشته.
الویس: نه بابا... دمش گرم... جدی؟
محمد: آره بابا، الان من اصلن نمی دونم باس چی کار کنم!
الویس: سیگار بکش.
محمد: کشیدم.
الویس: چایی بخور.
محمد: خوردم بابا، اَه. یعنی چی؟ مادر تو هم خودش رو حلق آویز کرده بود، سیگار می کشیدی، بعد هم می رفتی چایی می خوردی؟
الویس: نمی دونم بابا، گیج شدم، اصلن یه وضعی. زنگ بزن آتش نشانی...
( چند لحظه سکوت)
محمد: ما رو ببین به چه خُل وضَعی زنگ زدیم ها.
الویس: حالا عب نداره.. یه کاریش می کنیم. ولش کن.
محمد: ببین بیا از پشت تلفن I`ve Lost You رو برام بخون .
الویس: نمی شه، بد میشه از پشت تلفن... خجالت می کشم... مگه نداریش تو کامپیوتر؟
محمد: وقتی پاهات رو رو صحنه اون جوری تکون میدی باس خجالت بکشی. جِلف. بخون چُس نکن خودت رو.
الویس: بذا برم گیتارم رو بیارم.
( الویس می خونه و بعد تموم میشه)
الویس: چطور بود؟
محمد: شاهکاره پسر.
( چند لحظه سکوت)
الویس: مادرت رو چی کار می کنی؟
محمد: هیچی دیگه، برم حدقل براش I`Ve Lost You رو بخونم هان؟
الویس: آره... برو برو. می خوای حالا خودت نخون. رو کامپیوتر براش بذار.
محمد: خفه شو خَز و خُل.
( گوشی رو می گذارد.)
ته نوشت
1.ته نوشت متضاد سرنوشت نیست، اصلن هیچ ربطی به هم ندارند.

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

پژوهش فلسفی

سیگارها روح دارند. وقتی دارید سیگار می کشید، اونی که می دید تو ریه هاتون و بعدشم فوتش میکنید، دود نیست... مطلقن دود نیست. روح سیگاره که خب قسمت های غیر مهم روح سیگارن اونا. روح اصلی سیگار سبز رنگه، اصلن هم شبیه دود نیست، یه حالت روحانی هم داره. وقتی سیگارتون رو تو جا سیگاری له میکنید این اصل کاریه پرواز میکنه و میره دنبال بقیه ی خودش میگرده. فقط هم تو تاریکی میشه این اصل کاریه رو دید... فقط هم باس چشمای ابزوردیوسی داشته باشید.
ته نوشت:
1.اگه واقعن فکر میکنید دارم چرت میگم، بیائید من با استدلال دیالکتیک براتون ثابت میکنم.
2.تحقیقات من نشون میده، هرگز هیچ روح سیگاری تو دنیا به تکامل نرسیده، یعنی اون روح سبزا راه می افتن تو کائنات دنبال بقیه خودشون میگردن ولی هیچ وقت نمی تونند پیداش کنند. صرفن یه کار بیهودست.
3.خیلی سعی کردم از اون روح سبز رنگ عکس بگیرم. حتی از خوزه آرکادیو بوئندیا هم کمک خواستم... اما موفق نشدیم.
4.این سرطان هم که میبینید پشت بسته های سیگار نوشته و عکس دو تا ریه، مطلقن برا مضرات سیگار نیست. نفرین اون روح سبزس... که خب بعضی موقع ها میگیره.
5.خواهشن اگه کس دیگه ای هم متوجه اون روح سبز رنگ شده، اطلاع بده و ابزوردیوسی رو از نگرانی نجات بده.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

یک دختر امپریالیست و خوشحال

اون روز هوا خیلی گرم بود. کلاه گیسش رو برداشت یکم کلش هوا بخوره.
تا اومدن مهمونا یه ده دقیقه وقت داشت.
خوشحال بود... داشتند میومدند خواستگاریش.
انقدر خوشحال بود که حتا دیگه به کچل بودنشم فکر نمیکرد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

Fuck Off imperialist

Alan: so, luis, is it Love after all or is it just Lust?
Luis: is there a difference?
Alan: oh, yes. To Love someone is to give and then want to give more.
Luis: And Lust? What is Lust Alan?
Alan: Lust is to take and then take more. To devour, To Consume, No Logic, No Reason.

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

شهر بدون شهرزاد


محمد: سلام... خوبی؟
شهرزاد: سلام... چیه؟ یاد فقیرفقرا کردی؟
محمد: الان داشتم به آلبوم نگاه میکردم... شهرزاد زنگ زدم بهت بگم تو حیفی دختر... تو نباید به این کارات ادامه بدی.
شهرزاد: (می خندد) از چی حرف می زنی؟... من کارم رو دوست دارم... کاش منم یه آلبوم داشتم، اصلن قیافت یادم نمی آد.
محمد: شهرزاد، عزیزم... شهر بدون شهرزاد، بدون قصه، می دونی یعنی چی؟
شهرزاد:این شهر فعلن به فاحشه بیشتر نیاز داره تا قصه گو.
محمد: وای شهرزاد... وای شهرزاد، ( می گرید) این شهر فاحشه کم نداره.
شهرزاد: من راضی ام... می گذره.
محمد: شهرزاد برگرد... برگرد به محمدت.
شهرزاد: فراموش کردم اون هزار و یکشب قصه رو، می فهمی؟... شهرزادی که قصه بلد نیست می دونی یعنی چی؟
محمد: دل تنگتم لعنتی...(می گرید) می خوام دوباره سرم رو بذارم رو پات... نازم کنی، برام قصه بگی.
شهرزاد: هم نازت میکنم، هم بوست میکنم. (می خندد) فقط دیگه از قصه خبری نیست... باید بخوابی باهام.
محمد: (می گرید) شهرزاد من... لعنت به اون نویسنده ای که قصه ی من و تو رو نوشت.
شهرزاد: ارزون بات حساب می کنم دوست قدیمی. (می خندد)
" محمد گوشی را می گذارد... اشک در چشمانش حلقه زده... روی تکه کاغذی که روی میزش افتاده می نویسد: چقدر زیبا می خندی شهرزاد. سرش را بین دو دست می گیرد و فریاد می زند: حالا چی کار کنم؟ ...
زیر لب زمزمه میکند: میرم با افلاطون کورن فیلیکس بخورم.
ته نوشت
1.این همینه که هست. تحلیل نکنید . نه اشاره ای داره. نه استعاره ای . نه تلمیحی. نه تمثیلی. نه کنایه ای. نه مجازی. همش همینه که اینجاست. نه چیز بیشتر.
2.هیچ معنی ای هم نمی ده.
3.صرفن یه مکالمه ی تلفنی حقیقی رو براتون گذاشتم. همین.

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

Based On True story

سوار مترو شدم... یه کوپه ی تقریبن خالی. هیچکس نبود غیر از دوتا مرد جوون که روبروم نشسته بودند، یکیشون یه عینک ته استکانی داشت و شلوار لی پاش بود و تیشرت سبز پوشیده بود. اون یکی هم سبیل داشت و شلوار مخمل قهوه ای با یه پیرهن آستین کوتاهه آبی تنش بود.کلن آدمهای معقول و سالمی به نظر می رسیدند.
مشغول موسیقی گوش دادن شدم و نگاهم رو موبایلم بود. داشتم یه sms می خوندم. یک ناغافل سرم رو بلند کردم دیدم اون دو تا آدم خوش تیپ و معقول ، خیلی عاشقانه مثل فیلمای هالیوودی دارن از هم لب میگیرند- اصلن یه وضعی- اول تعجب کردم، بعد خندم گرفت و بعد سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم. دوباره نگاهم بهشون افتاد... دیدم صورت اون عینکی رو به منه و انگار داره یه چیزایی رو میگه... هدفونم رو از تو گوشم برداشتم... می گفت که میدونند مترو یه مکان عمومیه و توی یه مکان عمومی حق ندارند به هم ابراز علاقه کنند، اون یکی هم با سر تصدیق میکرد و ازم می خواست که ببخشمشون... منم روشن فکر بازی با یه لبخند مصنوعی گفتم که اصلن برام مهم نیست و حتی خوشحالم که می بینم دو تا آدم انقدر همدیگر رو دوس دارند.
این حرفم انگار باعث شد اونا احساس صمیمیت کنند و با هیجان دوتایی شروع کردند قصه شون رو تعریف کردن:

خب اولش مثل همه اول ها بوده... یعنی مطلقن هیچ اتفاق خاصی نیافتاده... صرفن دو تا مرد تنها تو کافه گودو به فاصله ی چند میز از هم نشسته بودند. بعد یهو نگاهشون بهم گره می خوره و حس می کنند باید به هم چیزی بگن...بعد اون سیبیلوئه برمیگرده میگه: " چه بارون قشنگی امروز داره می باره... خیلی وقته که تهران یه همچین بارونی به خودش ندیده" بعد اون یکی هم تصدیق میکنه و با خنده یه چی تو این مایه ها میگه که مثلن آره چه بارون عاشقانه ای و اینا. بعد دوباره یه چیزایی میگن و بعد اون سیبیلوئه دعوت میکنه که با هم بشینند و اون یکی رو به یه چایی دعوت میکنه...
بعد همین جوری هی حرف می زنند و از علایقشون میگن. این که مثلن جفتشون عاشق فیلم های بونوئل اند. این که خواننده ی مورد علاقه ی جفتشون lady gaga هس. این که جفتشون تو غذاها ماکارونی با سس مایونز رو ترجیح میدند و عاشق کباب بال مرغ اند .
بعد تو همه چی کلن با هم تفاهم داشتند... از پیدا کردن هم خیلی خوشحال بودند. اون عینکیه دانشجو جغرافیای دانشگاه تهرانه و توی یه انتشاراتی هم کار میکنه و اون سیبیلوئه هم کارمند اداره مالیاته. جفتشونم قبل از پیدا کردن هم سالها تنها بودند. ینی سالها هیچ زنی تو زندگیشون نبود.
بعد همین جوری مثل دوتا رفیق هی هم رو می بینند و میان و میرن تا اینکه بالاخره همخونه می شن و می فهمند که عاشق هم شدند...
که خب دیگه من رسید به ایستگاه اما خمینی (ره) و باید خط عوض میکردم. تا رسیدیم ایستگاه وسط حرفهای اون عینکیه یه دستی تکون دادم و بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم. فکر نمی کنم بهش بر خورد چون لحظه ی آخری که دوباره صورت احمقش رو دیدم یه لبخند روحانی رو لبش بود. خلاصه که حیف شد قصه شون نیمه تموم موند. فک کنم مثلن اگه چند تا ایستگاه دیگه باهاشون می موندم از جزئیات رابطشون هم با همون هیجان و شادی تعریف میکرد..
من خط عوض کردم و رفتم تجریش.

ته نوشت
1.نه خب بر اساس هیچ قصه ی واقعی ای نبوده.
2.صرفن از این based… خوشم میاد .وقتی اول فیلمی که دارم می بینم این رو نوشته یه هیجان خاصی پیدا می کنم. فکر می کنم دارم یه کار مهم انجام میدم.
3. خواستم شما هم فکر کنید دارید یه کار مهم انجام میدید.
4.که خب نه واقعن کار مهمی انجام ندادید، پیشنهاد میکنم برید مسواک بزنید.
5. مسواک زدن کار مهمیه.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

" خداحافظ خوک"

NOW
مرد روی صندلی نشسته، جلوی میز تحریرش. از کشوی میز سیگار بهمنش رو در میاره و روشن میکنه.پوک اول...
FLASH BACK
هوای گرگ و میش ِ... مرد داره میدوئه و به شدت نفس نفس می زنه... هیچکس تو خیابون نیست... از دست های مرد خون میچکه... نگاه مضطرب مرد.
NOW
مرد سیگارش رو تو جاسیگاری می تکونه... zoom رو دست های مرد که به شدت می لرزند.
FLASH BACK
مرد داره توی مهمونی میرقصه با یه دختر که صورتش معلوم نیست... مرد گیلاس شرابش رو بالا میبره و میگه به سلامتی تو... در گوش دختر تلو تلو خوران میگه: مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار...
دختر تو گوش مرد زمزمه میکنه: چشمام سیاه نیست... بزن به سلامتی خودت بمونی برام.
NOW
یه پوک دیگه به سیگار... موبایل مرد زنگ میزنه... میزنه... میزنه...zoom رو موبایل.
FLASH BACK
مرد تو باجه تلفن ایستاده. داره به شدت بارون میاد:
من دیگه نمی تونم تحمل کنم... دارم داغون میشم... (بغض) همه چی باید تموم شه... ادا مه دادنش برا حزب خطرناکه... من باید از مرز خارج شم، تو همین هفته... کجا؟ چه می دونم؟... اسرائیل... پیش پدرم.
NOW
رو صفحه موبایل نوشته:" یک تماس بی پاسخ"
مرد موبایل رو از رو میز تحریر برمیداره و پرتابش میکنه سمت سطل آشغال... سیگارش به فیلتر رسیده... تو جاسیگاری لهش می کنه.
FLASH BACK
مرد و دختری که صورتش معلوم نیست دو طرف یک میز نشستند. مرد که بغض تو گلوشه میگه:
من به تو تکیه کردم... به خاطرت خیلی چیزها رو از دست دادم... من باورت کردم... جدیت گرفتم... تو نباید تنهام بذاری. می فهمی؟
Zoom رو لب های دختر: دنیا خیلی بزرگه، به اندازه همه خوک ها جا تو دنیا هست... مگه نه؟
(خنده ی وحشیانه ی دختر... خنده ای ترسناک و خراشیده)
من امروز دوباره پیانو زدم... تی شرتت چقدر قشنگه... می خوام برم پازلم رو تموم کنم... عکسام رو تو face book دیدی؟
(دختر دوباره وحشیانه می خندد)
(نگاه ترسیده ی مرد به دندان های فاصله دار دختر)
NOW
مرد خودکارش رو برمی داره و رو تکه کاغذی که رو میزش افتاده می نویسه:
با این شخصیت هایی که کشف کردم، می تونم ده تا نمایشنامه بنویسم... یادمه اون نویسنده معروفم این کار رو میکرد... شخصیت آدمها رو می کشید بیرون... اسمش چی بود؟ نغمه چی چی؟
آدم ها موجودات قابل بررسی ای اند... خوک های دم دستی.
FLASH BACK
هوا گرگ و میش ِ ... مرد داره می دوئه و به شدت نفس نفس می زنه... هیچکس تو خیابون نیست... صدای سگ میاد از دور... توی یه دست مرد یه چاقوی آغشته به خونه و تو دست دیگش یه کله ی خوک که داره ازش خون می چکه... مرد کله ی خوک رو پرت می کنه تو سطل آشغال سیاه ِ سر خیابون و به شدت می دوئه انگار داره از یه چیزی فرار می کنه.
NOW
مرد یه سیگار دیگه روشن می کنه... چشم های مرد تر میشن و یه قطره اشک روی گونه اش سر میخوره و لای ریش مجعدش ناپدید میشه... روی کاغذی که جلوش افتاده می نویسه: " خداحافظ خوک"
چمدون مرد کنار در آماده است... بلند میشه و چمدونش رو بر میداره و می ره... می ره پیش پدرش...

ته نوشت:
1. برای تجسم تصویر نوشته های بالا فکر میکنم فیلم های لینچ کمکتون می کنه.

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

میخوام برم ماهیگیری

1: الو... صدای من رو می شنوی؟
2: (گریه میکند.)
1: دلم به حالت می سوزه. توئه بچه مایه دارِ نازپرورده تا دیدی داره بِت بد می گذره، بی خیال همه چی شدی و قصه درست کردی که تو ما رو آره...
2: خفه شو نمی خوام دربارش حرف بزنم.
1: شما که کتاب خونی و روانشناسی می دونی، به ساختار دراماتیک قصه ات توجه کردی؟ دیدی هیچیش به هیچیش نمیخونه؟
2: تو به من بد کردی.
1: تو هم کم بدی بم نکردی... من بت لطف کردم.یادت بیاد. یادته میگفتی بت نیاز دارم؟
2: ببین من هیچوقت دوستت نداشتم، خب؟
1: گه زیادی می خوری...یادمه... یادمه که داشتی...حرفات اَدا بود و sms هات خالی بندی، اما چشات که دروغ نمی تونستن بگن. می تونستن؟
2: خب الان که چی؟
1: هیچی. فقط بدون آمارت پیش همه خرابه. همه یه چیز دربارت میگن.حتی اونایی که دور و برتن و به بودنشون خوشحالی... وای که تو این چند روز چه چیزایی که دربارت نشنیدم!
2: بی نوا نمی دونی داری چی میگی... تو لیاقت من رو نداری.
1: تو لیاقت من رو نداری... لیاقت تو همون دلقک های دور و برتن. بهت میان.
2: (تلفن را میگذارد.)
1:لبخند تلخی می زند، گوشی را می گذارد، سیگارش را روشن می کند و روی تکه کاغذی که روی میزش افتاده یادداشت میکند:
"امروز سیزده مرداده و من یه بار دیگه از اینکه به آدمها اعتماد کردم
پشیمونم.امروز سیزده مرداده و می خوام بگم پشیمونم عزیزم که
مجبورت کردم دروغ بگی.امروز سیزده مرداده و میخوام برم
ماهیگیری."

ته نوشت
1.منتقد واشینگتن پُست نوشته که این نوشته هم یه جورایی سبک هرولده.البته نه هرولد پینتر ها.هرولدی که من و اون منتقد واشینگتن پُست میشناسیم.
2.البته من باهاش مخالفم.
3.هرگونه شباهتی بین این نوشته و چیزای واقعی، کاملن اتفاقیه.
4.خواهش میکنم از رو نوشته های این وبلاگ شخصیت من رو قضاوت نکنید.اصلن کار درستی نیست.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

خدا یک دگر آزار ِ درمان ناپذیر!

خواب دیدم.
برف اومده بود و همه جا سفید بود. یه خیابون ساکت و خلوت.
تو هم بودی.
کاش از خواب بلند نمیشدم.
کاش از خواب بلند نمیشدم.
کاش از خواب بلند نمیشدم.
خدا ، چه دنیای کثافتی خلق کردی.
کاش میفهمیدم چته؟
بغض دارم.خفه دارم میشم.
برف میخوام.
میخوام برم.

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

Happy man play chopin

قصه به اونجا رسید که مرد برای پرداخت قسط های پیانوش مجبور شد اعضای بدنش رو بفروشه.
کلیه ها، ریه، قلب، غده ی هیپوفیز، مغز، پاهاش و...
فقط دو تا دست براش باقی موند... که خب با اونا میشست پیانو میزد.
مرد راضی بود. خوشحال بود.
لب نداشت وگرنه لبخند میزد.
مرد نکتورن دو دیز مینور شوپن رو میزد.
مرد راضی بود.

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

به سبك هرولد پ...

1: خب ديگه وقتشه... لطفن لباس هات رو دربيار
2: ميخوام قبلش يه تلفن بزنم.
1: يني نميدوني كه الان چند هفته اس مخابرات اعتصاب كرده
2: آخه...
1: آخه نداره... همه چي از قبل معلوم شده... تو هم ميدوني، بهتر از هر كس ديگه... خودت پاش رو امضا كردي.
2: آخه... مي ترسم.


ته نوشت
1.اصلا و ابدا منظورم هرولد پينتر نيستا...

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

امشب شب مهتابه....

شب بود. شب تجريش.

بيا بريم تو كوچه اين جا خيلي شلوغه.
دستام رو گرفته، شونه به شونم، حسش ميكنم، جاي خالي همه ي آدما رو تو اون لحظه داش پر ميكرد،
ميريم تو كوچه، يه پاكت سيگار از كوليش بر ميداره تعارف ميكنه.
ميگم:ميدوني كه نميكشم.
ميگه: هنوز هم.
بعد يه لبخند كه حالا زياد هم تحقير آميز نيست، بيشتر خواهرانه اس.
بعد شروع ميكنه به حرف زدن يادم نيس نصيحت بود، درد دل بود، قصه بود...
دارم به اين فكر ميكنم از كجا شروع شد...
آره تو پارك قلمستان هم رو پيدا كرديم.
ميخنده بم و تكرار اين جمله لعنتي كه يادته... يادته... و حسرت بي دريغ من كه آره مگه ميشه يادم بره... چي شد اون خوشي هامون ولي...؟
ميگم غصه دارم... خاطر خوام...
شروع ميكنه:
امشب شب مهتابه....
ميخنده... ميخندم...
روز شادي ما هم ميرسه.ميگذره.

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

ويترين زندگي

ببخش تا بخشيده شي.
زندگي ادامه داره.
دود، بوغ، sms ،آشغال،فاضلاب، بنيان مبتذل خانواده، دوست هاي خوب، دوست هاي بد، خاطرات خوب، خاطرات بد، آدم ها، خوك ها، دل خوشي ها، صداي ويولن، غم، قصه، كتاب، موسيقي، كار، متزو،مترو، رقص، كفش هام، سازم، مهربوني، روزنومه، تلويزيون،دست هاي خوب يه دوست، سقفي كه بهش خيره بشم، دوستايي كه شونه خالي ميكنن واسه تنهايي هات، دوستايي كه ميرن، دوستايي كه تا دم گور باهات هستند، شراب،شراب،شراب، مستي، هزار و يك شب اراجيف، دفترچه يادداشتم، absurdland، قدم زدنِ تنهايي و.............................
من هستم
تو هستي
ما هستيم
همينم كلي خوبه.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

تراژدي ِ من

يه بغضي تو گلومه داره خفم ميكنه.
زندگيم شده مثل تراژدي هاي يوناني.
شده مثل فيلم هاي هنري.سياه- سفيد، كم تحرك، افسرده، گه.
داره حالم از خودم بهم ميخوره.
داره حالم از خدا بهم ميخوره.
من يه خوك شكست خوردم، كه دوست دارم بميرم الان.
فكر ميكنم دچار توهم شدم. نميتونم درك كنم چه اتفاقي افتاده.
آدمها ميتونن ماسك بزنن. ديشب فهميدم اين رو.

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

بیهودگی ِ لعنتیِ من

پشت در ِ اتاقم بود. خِرخِر میکرد. مثل یه خوک. خوکی که حشری شده باشه. داد زدم : چرا دست از سرم بر نمیداری؟ چرا تعقیبم میکنی؟ همچنان خِر خِر میکرد و حس میکردم داره بدنش رو میماله به در. نگاه ترسناکش رو دیدم که از تو سوراخ کیلید بهم خیره شده بود. شروع کرد از لای در به خِرخِر کردن. دیگه بعد از یه عمر زندگی کردن با هم معنی تک تک خِرخِرها و نگاهاش رو خوب میفهمیدم. داشت میگفت: من جزئی از وجودتم... تو نمیتونی بی خیالم شی... درو باز کن پسر، بذاز بیام تو. چرا به خنده های هرزه و خوشی های احمقانه دل خوش میکنی؟... حقیقت منم... من که تو سرنوشتت رخنه کردم.

شاید راست میگفت.
مخصوصن اون قسمتِ خنده های هرزه و دل خوشی های احمقانه و سرنوشت، خیلی روم تاثیر گذاشت.
در رو باسش باز کردم و چهار دست و پا دوید تو اتاق و نشست رو میز تحریرم.
نگام میکرد... نگام میکرد... نگام میکرد.
گفتم چته؟ بتمرگ دیگه.
با نگاش بم گفت: من و تو دشمن های خوبی هستیم. دشمن های که هرگز بیخیال هم نمیتونیم بشیم. هرگزم نمیتونیم هم رو شکست بدیم.
این نگاش داغونم کرد. اشک تو چشام حلقه زد و با بغض بش گفتم: اما فعلن که داره زورِ تو به اراده ی من میچربه... فعلن که سرنوشت بام چپ افتاده.
بیهودگی، اونجا بود. درست روبروم. از نگاش میشد فهمید که خیلی دل تنگم شده بود.آخه دو ماه بی خیالش شده بودم.
با نگاش سعی داشت گذشتم رو یادآوری کنه، سعی داشت نصیحتم کنه.
میگفت: آدمها رو مصرف کن... گور پدرشون... فراموش کن... تف کن به هرچی خیال پردازی های پوچ و احمقانست.
شونه هام جمع شدند. انگار یهو از تو داشتم یخ میزدم. مثل یه آدم تحقیر شده داد زدم: نمیتونم. دیگه نمیتونم.

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

پژوهش فلسفی


جدیداً تونستم از طریق استدلال دیالکتیک ثابت کنم دخترها وجود حقیقی ندارند، بلکه دخترها زاده ی توهم پسرهان.
یعنی به زبان ساده تر خدا هیچ مادینه ای نیافریده ولی در اثر جبر تاریخی و عقوبت گناه قابیل، مردها دچار توهمی شدند که بین همه شون مشترکه و اون توهم موجودیست که بهش میگیم جنس مخالف، زن، مادینه، دختر، داف و...
البته علوم تجربی اونقدر پیشرفت نکرده که بتونه این حقیقت رو ثابت کنه.صرفن از طریق استدلال میشه. فقط هم من میتونم این رو ثابت کنم.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

آرزو

صبح از خواب پاشم ببینم همه چی -مطلقاً همه چی - خواب بوده

یه کابوس احمقانه و بیهوده.

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

خاطره ی ِ یک خواستگاری ِ تفننی

گفتم: زنم میشی؟
گفت:چی مهرم میکنی؟
گفتم: یه خودکار بیک با یه کارت شارژ ایرانسل
گفت: نخیرم، باس به رقم سال تولد استاد لطفی سکه بهار آزادی مهرم کنی.
یه مکثی کردم
گفتم: ببین حالا که فکرش رو میکنم ازدواج اصن کار روشنفکرانه ای نیست. زناشویی یه رابطه انحصاری احمقانه است و ....
بیا صرفن دوست باشیم.
یه مکثی کرد.
گفت: حالا شوخی کردما، به خودکار بیک و شارژ ایرانسلم راضیم.


یه بیست دقیقه ای با این دیالوگ میخندیدم.
ما چند تا
تو پارک قلمستان تجریش.

کجائید خوکچه های دوست داشتنی و الاف و فریبنده و پولدار و...

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

تراژدی

مگه چی میخواست؟
مگه چیکار کرده بود؟
اونم مثل همه آدما حق داشت فکر کنه، حق داشت نظر بده، تلاش کنه، انقلاب کنه.
همه دوستاش وقتی ورق برگشت، به این ور و اون ور دنیا فرار کردند.
اونایی هم که مونده بودند یا اعدام شدند، یا تو زندان زیر شکنجه جون دادند.
همه چیزش رو ازش گرفته بودند. آبروش رو، شخصیتش رو ، غرورش رو، بکارتش رو.
حالام که حکم اعدامش اومده بود.
یعنی پائیز سال شصت و هفت آخرین پائیز عمرش بود؟
یاد اون موقع هایی می افتاد که تو خیابون پهلوی با معشوقش قدم می زندند و اراجیف مارکس رو دوره میکردند.
درخت های چنار خیابون پهلوی از خوشی این دو خوش می شدند.
درختای چنار خیابون پهلوی تصویر اون دو تا رو که دست دور گردن هم انداخته بودند و بلند بلند با هم حرف می زدند
ومی خندیدند رو از خاطر نمی بره.

ولی حالا نه دیگه فرهاد رو میتونست ببینه،
نه خیابون پهلوی رو که این روزا شده بود ولیعصر.
نه حتی می تونست چیزی از اون فلسفه ی احمقانه به یاد بیاره.
ولی حالا
حالا
تو کشور خودش، جایی که برای آزدایش مبارزه کرده بود،
بالای دار می رفت.
همین.



۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

خوشی با یاد


باور کنید ، بی اغراق این موجود کوچیکی که این گوشه نشسته، این روزها ساعتها وقتم رو می گیره.
گفتم بدونید اگه این ترم مشروط شدم
تقصیر اینه.


۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

مبارزه فرهنگی

یه دیوونه ای رو می شناسم، راه می افته تو خیابون آنتن ماشین ها رو میشکنه.
بعد کلی خوشی میکنه.
اصن بعد از اینکه آنتن میشکنه ها یه ذوقی میکنه که انگار دنیا رو بش دادن.

سیاست

آنها به خیابان می ریزند
با باتوم های آخته و چهره های پر خشم
تو را بسان دشمن خونی خود می نگرند
تو را تحقیر میکنند
آنها برای تو فوتبال پخش میکنند
تا به یاد نیاوری
سریال میگذارند
تا فراموش کنی
آنها میخواهند تو خوک باشی.

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

عروسی خوک ها

دور هم جمع می شوند، لبخند می زنند ،
حرف های تکراری، کارهای تکراری
تشریفات، تشریفات احمقانه


گمشید خونه هاتون عوضی ها، تمرین دارم.


آرزوی سکوت.سکوت محض.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

آداب وبلاگ نویسی

"اندر آداب وبلاگ نویسی آورده اند وقتی وبلاگت شخصی و اراجیف است ، باید به پیدا کردن اسکل هایی که وبلاگت را بخوانند و برایت کامنت بذارن همت بگماری"

که خب واضحه از من بر نمی آد برم دنبالش
کاش یه مهربانی پیدا میشد ،این کار رو برام میکرد.

مرد در تاکسی

واستاده بودیم این ور خیوبون یارو با یه لحن خیلی صمیمی از تو تاکسیش داد زد: آقا پسر،اتوبان فلانی کجاس؟
با دست اشاره کردم سمت اتوبان فلانی، یارو هم دوباره با صدای بلند داد زد: دمت گرم
نمی دونم چرا ولی منم داد زدم گفتم: گمشو خوک.
کلی خوشی کردیم . خندیدم.

شهر شلوغ

راه که میری تو خیابون
هی تنت میخوره به تن آدم ها
تو مترو تو گوشت دارن نفس میکشن
تو اتوبوس کنارت بلند بلند با موبایلهاشون حرف می زنن
فحش میدن ، داد میزنن
قدرت درکش رو ندارم که خدا کی وقت کرد انقدر آدم خلق کنه.
بوی گه گرفته شهرمون .

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

آغاز

سلام
الان که این رو شروع میکنم، فکر میکنم وبلاگ نوشتن خیلی بهتر از خیره شدن به سقف و خط خطی کاغذ و ناخن جویدن و
داد زدن و انگشت کردن تو دماغ و فحش دادن به بچه همسایه که هی داره تو حیاطشون فوتبال بازی میکنه وووووو خیلی چیزای دیگس.
باسه همین وبلاگ مینویسم
حالا هرچند پر واضحه اینم خیلی بیهوده واحمقانه است.