۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

امشب شب مهتابه....

شب بود. شب تجريش.

بيا بريم تو كوچه اين جا خيلي شلوغه.
دستام رو گرفته، شونه به شونم، حسش ميكنم، جاي خالي همه ي آدما رو تو اون لحظه داش پر ميكرد،
ميريم تو كوچه، يه پاكت سيگار از كوليش بر ميداره تعارف ميكنه.
ميگم:ميدوني كه نميكشم.
ميگه: هنوز هم.
بعد يه لبخند كه حالا زياد هم تحقير آميز نيست، بيشتر خواهرانه اس.
بعد شروع ميكنه به حرف زدن يادم نيس نصيحت بود، درد دل بود، قصه بود...
دارم به اين فكر ميكنم از كجا شروع شد...
آره تو پارك قلمستان هم رو پيدا كرديم.
ميخنده بم و تكرار اين جمله لعنتي كه يادته... يادته... و حسرت بي دريغ من كه آره مگه ميشه يادم بره... چي شد اون خوشي هامون ولي...؟
ميگم غصه دارم... خاطر خوام...
شروع ميكنه:
امشب شب مهتابه....
ميخنده... ميخندم...
روز شادي ما هم ميرسه.ميگذره.

۱ نظر:

javooon گفت...

azat khahesh mikonam ke dge esme ghalamestano to dastanat nayar daram jedi migam
onja male mane
man pesare ghalamestanam
inam shetam vasash

az ghalamestan vaghti be khane miraftam
atr mizadam ta boooye eshgh nadaham




mamad man bacheye ghalamam
pas hagh daram dar bareye khonam nazar bedam ki biad ki bere
(ah ah cheghad zer zadam dahanam kaf kard)


pey nevsht:shoookhi kardam:P