۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

Happy man play chopin

قصه به اونجا رسید که مرد برای پرداخت قسط های پیانوش مجبور شد اعضای بدنش رو بفروشه.
کلیه ها، ریه، قلب، غده ی هیپوفیز، مغز، پاهاش و...
فقط دو تا دست براش باقی موند... که خب با اونا میشست پیانو میزد.
مرد راضی بود. خوشحال بود.
لب نداشت وگرنه لبخند میزد.
مرد نکتورن دو دیز مینور شوپن رو میزد.
مرد راضی بود.

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

به سبك هرولد پ...

1: خب ديگه وقتشه... لطفن لباس هات رو دربيار
2: ميخوام قبلش يه تلفن بزنم.
1: يني نميدوني كه الان چند هفته اس مخابرات اعتصاب كرده
2: آخه...
1: آخه نداره... همه چي از قبل معلوم شده... تو هم ميدوني، بهتر از هر كس ديگه... خودت پاش رو امضا كردي.
2: آخه... مي ترسم.


ته نوشت
1.اصلا و ابدا منظورم هرولد پينتر نيستا...

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

امشب شب مهتابه....

شب بود. شب تجريش.

بيا بريم تو كوچه اين جا خيلي شلوغه.
دستام رو گرفته، شونه به شونم، حسش ميكنم، جاي خالي همه ي آدما رو تو اون لحظه داش پر ميكرد،
ميريم تو كوچه، يه پاكت سيگار از كوليش بر ميداره تعارف ميكنه.
ميگم:ميدوني كه نميكشم.
ميگه: هنوز هم.
بعد يه لبخند كه حالا زياد هم تحقير آميز نيست، بيشتر خواهرانه اس.
بعد شروع ميكنه به حرف زدن يادم نيس نصيحت بود، درد دل بود، قصه بود...
دارم به اين فكر ميكنم از كجا شروع شد...
آره تو پارك قلمستان هم رو پيدا كرديم.
ميخنده بم و تكرار اين جمله لعنتي كه يادته... يادته... و حسرت بي دريغ من كه آره مگه ميشه يادم بره... چي شد اون خوشي هامون ولي...؟
ميگم غصه دارم... خاطر خوام...
شروع ميكنه:
امشب شب مهتابه....
ميخنده... ميخندم...
روز شادي ما هم ميرسه.ميگذره.

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

ويترين زندگي

ببخش تا بخشيده شي.
زندگي ادامه داره.
دود، بوغ، sms ،آشغال،فاضلاب، بنيان مبتذل خانواده، دوست هاي خوب، دوست هاي بد، خاطرات خوب، خاطرات بد، آدم ها، خوك ها، دل خوشي ها، صداي ويولن، غم، قصه، كتاب، موسيقي، كار، متزو،مترو، رقص، كفش هام، سازم، مهربوني، روزنومه، تلويزيون،دست هاي خوب يه دوست، سقفي كه بهش خيره بشم، دوستايي كه شونه خالي ميكنن واسه تنهايي هات، دوستايي كه ميرن، دوستايي كه تا دم گور باهات هستند، شراب،شراب،شراب، مستي، هزار و يك شب اراجيف، دفترچه يادداشتم، absurdland، قدم زدنِ تنهايي و.............................
من هستم
تو هستي
ما هستيم
همينم كلي خوبه.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

تراژدي ِ من

يه بغضي تو گلومه داره خفم ميكنه.
زندگيم شده مثل تراژدي هاي يوناني.
شده مثل فيلم هاي هنري.سياه- سفيد، كم تحرك، افسرده، گه.
داره حالم از خودم بهم ميخوره.
داره حالم از خدا بهم ميخوره.
من يه خوك شكست خوردم، كه دوست دارم بميرم الان.
فكر ميكنم دچار توهم شدم. نميتونم درك كنم چه اتفاقي افتاده.
آدمها ميتونن ماسك بزنن. ديشب فهميدم اين رو.

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

بیهودگی ِ لعنتیِ من

پشت در ِ اتاقم بود. خِرخِر میکرد. مثل یه خوک. خوکی که حشری شده باشه. داد زدم : چرا دست از سرم بر نمیداری؟ چرا تعقیبم میکنی؟ همچنان خِر خِر میکرد و حس میکردم داره بدنش رو میماله به در. نگاه ترسناکش رو دیدم که از تو سوراخ کیلید بهم خیره شده بود. شروع کرد از لای در به خِرخِر کردن. دیگه بعد از یه عمر زندگی کردن با هم معنی تک تک خِرخِرها و نگاهاش رو خوب میفهمیدم. داشت میگفت: من جزئی از وجودتم... تو نمیتونی بی خیالم شی... درو باز کن پسر، بذاز بیام تو. چرا به خنده های هرزه و خوشی های احمقانه دل خوش میکنی؟... حقیقت منم... من که تو سرنوشتت رخنه کردم.

شاید راست میگفت.
مخصوصن اون قسمتِ خنده های هرزه و دل خوشی های احمقانه و سرنوشت، خیلی روم تاثیر گذاشت.
در رو باسش باز کردم و چهار دست و پا دوید تو اتاق و نشست رو میز تحریرم.
نگام میکرد... نگام میکرد... نگام میکرد.
گفتم چته؟ بتمرگ دیگه.
با نگاش بم گفت: من و تو دشمن های خوبی هستیم. دشمن های که هرگز بیخیال هم نمیتونیم بشیم. هرگزم نمیتونیم هم رو شکست بدیم.
این نگاش داغونم کرد. اشک تو چشام حلقه زد و با بغض بش گفتم: اما فعلن که داره زورِ تو به اراده ی من میچربه... فعلن که سرنوشت بام چپ افتاده.
بیهودگی، اونجا بود. درست روبروم. از نگاش میشد فهمید که خیلی دل تنگم شده بود.آخه دو ماه بی خیالش شده بودم.
با نگاش سعی داشت گذشتم رو یادآوری کنه، سعی داشت نصیحتم کنه.
میگفت: آدمها رو مصرف کن... گور پدرشون... فراموش کن... تف کن به هرچی خیال پردازی های پوچ و احمقانست.
شونه هام جمع شدند. انگار یهو از تو داشتم یخ میزدم. مثل یه آدم تحقیر شده داد زدم: نمیتونم. دیگه نمیتونم.