۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

پژوهش فلسفی


جدیداً تونستم از طریق استدلال دیالکتیک ثابت کنم دخترها وجود حقیقی ندارند، بلکه دخترها زاده ی توهم پسرهان.
یعنی به زبان ساده تر خدا هیچ مادینه ای نیافریده ولی در اثر جبر تاریخی و عقوبت گناه قابیل، مردها دچار توهمی شدند که بین همه شون مشترکه و اون توهم موجودیست که بهش میگیم جنس مخالف، زن، مادینه، دختر، داف و...
البته علوم تجربی اونقدر پیشرفت نکرده که بتونه این حقیقت رو ثابت کنه.صرفن از طریق استدلال میشه. فقط هم من میتونم این رو ثابت کنم.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

آرزو

صبح از خواب پاشم ببینم همه چی -مطلقاً همه چی - خواب بوده

یه کابوس احمقانه و بیهوده.

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

خاطره ی ِ یک خواستگاری ِ تفننی

گفتم: زنم میشی؟
گفت:چی مهرم میکنی؟
گفتم: یه خودکار بیک با یه کارت شارژ ایرانسل
گفت: نخیرم، باس به رقم سال تولد استاد لطفی سکه بهار آزادی مهرم کنی.
یه مکثی کردم
گفتم: ببین حالا که فکرش رو میکنم ازدواج اصن کار روشنفکرانه ای نیست. زناشویی یه رابطه انحصاری احمقانه است و ....
بیا صرفن دوست باشیم.
یه مکثی کرد.
گفت: حالا شوخی کردما، به خودکار بیک و شارژ ایرانسلم راضیم.


یه بیست دقیقه ای با این دیالوگ میخندیدم.
ما چند تا
تو پارک قلمستان تجریش.

کجائید خوکچه های دوست داشتنی و الاف و فریبنده و پولدار و...

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

تراژدی

مگه چی میخواست؟
مگه چیکار کرده بود؟
اونم مثل همه آدما حق داشت فکر کنه، حق داشت نظر بده، تلاش کنه، انقلاب کنه.
همه دوستاش وقتی ورق برگشت، به این ور و اون ور دنیا فرار کردند.
اونایی هم که مونده بودند یا اعدام شدند، یا تو زندان زیر شکنجه جون دادند.
همه چیزش رو ازش گرفته بودند. آبروش رو، شخصیتش رو ، غرورش رو، بکارتش رو.
حالام که حکم اعدامش اومده بود.
یعنی پائیز سال شصت و هفت آخرین پائیز عمرش بود؟
یاد اون موقع هایی می افتاد که تو خیابون پهلوی با معشوقش قدم می زندند و اراجیف مارکس رو دوره میکردند.
درخت های چنار خیابون پهلوی از خوشی این دو خوش می شدند.
درختای چنار خیابون پهلوی تصویر اون دو تا رو که دست دور گردن هم انداخته بودند و بلند بلند با هم حرف می زدند
ومی خندیدند رو از خاطر نمی بره.

ولی حالا نه دیگه فرهاد رو میتونست ببینه،
نه خیابون پهلوی رو که این روزا شده بود ولیعصر.
نه حتی می تونست چیزی از اون فلسفه ی احمقانه به یاد بیاره.
ولی حالا
حالا
تو کشور خودش، جایی که برای آزدایش مبارزه کرده بود،
بالای دار می رفت.
همین.



۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

خوشی با یاد


باور کنید ، بی اغراق این موجود کوچیکی که این گوشه نشسته، این روزها ساعتها وقتم رو می گیره.
گفتم بدونید اگه این ترم مشروط شدم
تقصیر اینه.


۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

مبارزه فرهنگی

یه دیوونه ای رو می شناسم، راه می افته تو خیابون آنتن ماشین ها رو میشکنه.
بعد کلی خوشی میکنه.
اصن بعد از اینکه آنتن میشکنه ها یه ذوقی میکنه که انگار دنیا رو بش دادن.

سیاست

آنها به خیابان می ریزند
با باتوم های آخته و چهره های پر خشم
تو را بسان دشمن خونی خود می نگرند
تو را تحقیر میکنند
آنها برای تو فوتبال پخش میکنند
تا به یاد نیاوری
سریال میگذارند
تا فراموش کنی
آنها میخواهند تو خوک باشی.

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

عروسی خوک ها

دور هم جمع می شوند، لبخند می زنند ،
حرف های تکراری، کارهای تکراری
تشریفات، تشریفات احمقانه


گمشید خونه هاتون عوضی ها، تمرین دارم.


آرزوی سکوت.سکوت محض.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

آداب وبلاگ نویسی

"اندر آداب وبلاگ نویسی آورده اند وقتی وبلاگت شخصی و اراجیف است ، باید به پیدا کردن اسکل هایی که وبلاگت را بخوانند و برایت کامنت بذارن همت بگماری"

که خب واضحه از من بر نمی آد برم دنبالش
کاش یه مهربانی پیدا میشد ،این کار رو برام میکرد.

مرد در تاکسی

واستاده بودیم این ور خیوبون یارو با یه لحن خیلی صمیمی از تو تاکسیش داد زد: آقا پسر،اتوبان فلانی کجاس؟
با دست اشاره کردم سمت اتوبان فلانی، یارو هم دوباره با صدای بلند داد زد: دمت گرم
نمی دونم چرا ولی منم داد زدم گفتم: گمشو خوک.
کلی خوشی کردیم . خندیدم.

شهر شلوغ

راه که میری تو خیابون
هی تنت میخوره به تن آدم ها
تو مترو تو گوشت دارن نفس میکشن
تو اتوبوس کنارت بلند بلند با موبایلهاشون حرف می زنن
فحش میدن ، داد میزنن
قدرت درکش رو ندارم که خدا کی وقت کرد انقدر آدم خلق کنه.
بوی گه گرفته شهرمون .

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

آغاز

سلام
الان که این رو شروع میکنم، فکر میکنم وبلاگ نوشتن خیلی بهتر از خیره شدن به سقف و خط خطی کاغذ و ناخن جویدن و
داد زدن و انگشت کردن تو دماغ و فحش دادن به بچه همسایه که هی داره تو حیاطشون فوتبال بازی میکنه وووووو خیلی چیزای دیگس.
باسه همین وبلاگ مینویسم
حالا هرچند پر واضحه اینم خیلی بیهوده واحمقانه است.