۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

برک آپ


یه دوست دختر داشتم دو شخصیتی بود. در طول روز یه داف معمولیِ خوشگل بود و شبها تبدیل میشد به جاروبرقی. زوزه میکشید تو رختخواب. هورت میکشید همه چیو. گاهی اوقات یه چیزی تو لوله اش گیر میکرد شروع میکرد به سرفه کردن. غیر از دوشخصیتی بودنش بی خوابیم داشت. نمیخوابید لعنتی. شبها نوبتی همسایه هامون میومدن میگفتن: کسخلی مگه پسر؟ بگیر بخواب فردا صبح. منم که نمیتونستم بگم دوس دخترم ناراحتی داره که... هیچی. جلو در خونه براشون قصه تعریف میکردم تا خوابشون ببره. خیلی سعی کردم بفهمم دوشاخه برقش کجاست شبها. همه جاشو گشتم. میگم همه جاشو یعنی همه جاشوها. نفهمیدم. سر آخر یه روز بهم خیانت کرد رفت بایه پسر دیگه. پسره از رفقای رفقام بود. میگفتن پسر خوبیه روزا اما دوس دختر قبلیش میگفت یارو دوشخصیته است. روزا آدمه شبا تبدیل میشه به آشغال.

 

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

07 - Remainder The Black Dog


بیرون داشت بارون میومد و تو خونه اش هم یه چیزی تو همین مایه ها. اتاقش پرده نداشت و من هم جلو پنجرم داشتم سیگار میکشیدم. نور مهتابی. چند تا مبلِ کهنه. یه تلویزیونِ خاموش. یه چیزی مثل یه دسته کاغذ داشت یه گوشه ای می سوخت. حدس میزنم سردش شده بود. کاپشن پوشیده بود و شال گردن انداخته بود دور گردنش.  از رو مبل پاشد و رفت اون یکی اتاق و یه ضبط برداشت آورد. ضبط رو روشن کرد و شروع کرد به رقصیدن. نمیدونم میشه گفت داشت میرقصید یا نه. با بدنش داشت شکلک درمی آورد. هرز چندگاهیم داد میزد :
The paranoia took root in your cold heart        
میشه حدس زد یه چیزی مربوط به موزیکه رو داد میزد. دوس دخترم خوابیده بود رو تخت. گفت به چی زل زدی؟ گفتم بیا ببین. اومد دم پنجره کنار من واستاد. سیگارشو روشن کرد. همین جوری زل زده بودیم به یارو که یهو یارو هم زل زد به ما. یه چند دقیقه به همین منوال گذاشت تا اینکه یارو ماژیکشو برداشت و رو شیشه ی پنجرش نوشت: شما دوتا کونی چی میخواید از من؟ دوس دخترم خندید. یارو پاک کرد و نوشت: مگه من چیکارتون دارم؟
دوس دخترم گفت چقدر یارو سکسیه. من کله ی دوس دخترم رو کوبیدم لبه ی پنجره. خون همه جا فواره زد و کف اتاقم پر از خون شد. من و یارو زل زده بودیم به هم. یه کم زیادی غیرتی بودم. تقصیر پدرمه. اونم آدم غیرتی ای بود. چیکار میشه کرد. یارو دوباره شروع کرد به رقصیدن و دوباره داد میزد:
The paranoia took root in your cold heart
همه چی عادی بود. مثل همیشه. سرمو از پنجره کردم بیرون داد زدم: میای کمک؟ یارو داد میزد و می رقصید. خودم همه چی رو راست و ریس کردم. دوبار رفتم دم پنجره یارو خوابش برده بود رو زمین. اگه دوس دخترم زنده بود ممکن بود بره زنگ خونه ی یارو رو بزنه، بیدارش کنه ، بره بالا و روش پتو بندازه و شایدم بغلش میکرد تا یارو خوابش ببره. تلفن خونم زنگ میخورد. برداشتم. جکی چان بود. گفت فردا شب میخوام بیام بهت کُنگ فو یاد بدم. گفتم نمیخوام. قطع کرد بدون خداحافظی. انگار ناراحتش کردم. یه سیگار کشیدم و خوابیدم.