۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

دختر تنها، دختر خوشبخت

دخترک جلوی پنجره نشسته بود و داشت یواشکی سیگار می کشید...
همون مرد همیشکی توی همون ساعت همیشگی اومد و از جلوی پنجره اش رد شد...
دختر براش دست تکون داد و مرد هم یه لبخند نجیبانه زد و رفت...
دختر توی دفترچه یادداشت قرمز رنگ خودش یادداشت کرد:
"او آمد...
همان مرد، همان ساعت
مردی که عاشقم شده امروز به من لبخند زد..."
تا شب با همین خیال خوشحال بود
خوش بود
همین هم کلی خوب بود براش.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

ساعت سه بعد از نیمه شب در یک خیابان خلوت؛ روی جدول نشسته بود، مرد تلخ

آه ای دوست
به اولین سطل آشغالی که رسیدی
تمام خنده های هرزه ی مرا بالا بیاور
من تیره ام...
مرا با خوشی های تو قرن ها فاصله است
و در این تاریکی خیابان دست های زبر من لطافت تو را آزار می دهد
من از عصیان یک حس مبتذل
با شعار " ارتش بیست ملیونی" بوجود آمده ام
و در انتهای یک کوچه ی جنگ زده
سنگ شده ام
سنگی از سنگ های آسفالت
آسفالتی که خود به من راه رفتن را یاد داد
به من یاد داد تیره باشم و با غرور راه بروم
ولی بدان،
که در تنهایی خویش به چشم های روشن تو حسرت می برم
آه که آبی چشمانت را چشمان تیره ی من نمی بیند
برو
برو و در این اتاق دوازده متری که به قبری تبدیل شده است
مرا با میز تحریرم تنها بگذار
شاید روزی از روزهای زمستان
قبر خود را سوزاندم
تا تو و شهر تو از سوختنم گرم شود.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

مینی مال علمی- تخیلی

ابزور دیوس نشسته بود کنار پنجره و داشت با یه لذت خاصی چایی می خورد و به این فکر میکرد که مثلن اگه کُرن فیلیکس رو تو چایی بریزه چه جوری میشه؟... یا مثلن اگه این دفعه نیچه اومد تو ابزوردلند چه جوری بپیچونش؟...همین جوری باسه خودش داشت فکرهای کوچولو، کوچولو و به درد نخور می کرد که یهو یه موجود سبز رنگ و عجیب غریب که سه تا چشم داشت و خیلی وقیحانه می خندید، از پنجره اش اومد تو...
ابزوردیوس تو زندگیش موجودات عجیب و غریب زیادی دیده بود اما این یکی به طرز احمقانه ای شبیه تصور آدمها عامی از موجودات فضایی بود. از اومدن اون موجود زیاد هم خوشحال نشد... همچین حال و حوصله اش رو نداشت... مخصوصن که هی می خندید و شیکمش رو می خاروند... خیلی سرد و غیر دوستانه ازش پرسید: تو دیگه کی هستی؟ موجود سبز رنگ خیلی فاتحانه با یه غرور خاصی جواب داد: من یه آدم فضایی ام... ابزوردیوس خیلی سریع تصمیم گرفت؛ مگس کُش رو برداشت و سه تا محکم کوبید تو کلله ی اون آدم فضایی... بعدشم از پنجره پرتش کرد تو خیابون...اگه هر چیز دیگه بود غیر از یه آدم فضایی شاید این کار رو نمی کرد ولی این دیگه خیلی دم دستی بود...
ابزوردیوس سیگارش رو روشن کرد و به این فکر کرد که این دفعه تو ابزورلند با افلاطون و کانت و نیچه و هایدگر و شوپنهاور و بقیه دوستاش گل کوچیک بازی کنند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

سلام آقای حکیم، میخوام سه ماه از خاطراتم رو فراموش کنم:

مرد تصمیم خودش رو گرفت... می خواست دیگه یه چیزایی رو به یاد نیاره...مطلقن فراموش کنه یه سری از خاطراتش رو... شنیده بود تو کالیفرنیا حکیمی زندگی می کنه که از راه رِفلِکسولوژی می تونه قسمتی از خاطرات آدمها را پاک کنه...
کفش هاش رو پوشید و به راه افتاد.

ته نوشت
1.ر ِفلوکسولوژی یه شیوه درمان ِ که با مالش کف پا اتفاق میوفته.
2.مرد فراموش کرد یه سری از آدمها رو... کلی از خاطرات رو... خوشحال بود ... حتی می خندید.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

بی معنی شده بود...


هرچند سعی می کرد خودش رو خوشحال نشون بده... اما خیلی هم براش ساده نبود که بی تفاوت باشه به اتفاق های دور و برش... که بی تفاوت باشه به کابوس هاش.
از خواب می پرید و یه سری سوال های بنیادین میکرد... که من کیم؟... اینجا کجاست؟... چرا من رو آوردید اینجا؟... دیگه بقیه به این دور باطل عادت کرده بودند، مطلقن هیشکی محلش نمی ذاشت و اونم دوباره می خوابید و دوباره بیدار میشد...
همچین یه جواریی قاطی کرده بود... مفاهیمی که یه موقع براش خیلی خیلی مهم بودند و به طرز حیرت آوری بی معنی شده بودند... بی معنی.
سعی میکرد برگرده. بشه یه تیکه سنگ.

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

Mulholland Drive

شب بود. مه غلیظی خیابون رو پوشونده بود. به زور می تونست تا چند متر جلوتر از خودش رو ببینه. سیگارش رو روشن کرد و وسط خیابون شروع کرد به راه رفتن. داشت به این فکر می کرد که اون جعبه ی آبی رنگ تو فیلم mulholland Drive چه معنی های خفنی می تونه داشته باشه... داشت فیلم رو تو ذهن خودش مرور می کرد و به چیزایی که نفهمیده بود فکر میکرد و کلی سوال داشت...
یهو از تو مه یه پیرمرد خوش قامت که کت شلوار مشکی پوشیده بود و موهای سفیدش رو یه طور مسخره ای شونه کرده بود و تو دستش یه چوب گلف بود اومد سمتش. خودش بود... دیوید لینچ.
با همه ستایش که تو دلش برا لینچ قائل بود اما روح ابزوردیوسیش بهش اجازه نمی داد که به روش بیاره. دیوید گفت: سلام محمد، میخوام برم پارک پلیس، فلکه چهارم، لوکیشن فیلم جدیدم اون جاست. بلدی چطوری باس برم؟
محمد گفت: آره. اتفاقن منم دارم میرم اون سمتی، بیا با هم بریم.
دستش رو- بنا به عادت گُهش- اندخت دور گردن دیوید لینچ و با هم راه افتادند.
محمد گفت: دیوید یه سوال خیلی خیلی فنی دارم. میشه ازت بپرسم؟
لینچ همچین ذوق کرد و گفت: بپرس...
محمد گفت: چرا موهات رو این جوری درست می کنی؟ بیش از نیم قرن از عمر این مدل مو می گذره... مثلن می خوای یونیک باشی؟
بعد هم خیلی تمسخر آمیز شروع کرد به خندیدن، لینچ که انگار بهش بر خورده بود، خواست حرف رو عوض کنه گفت : سیگار داری؟
محمد گفت: بهمنه ها... عب نداره؟
لینچ گفت: من عاشق سیگار بهمن ایرانم...
محمد گفت: خُب دیگه خودت رو چُ س نکن. سیگار رو روشن کرد و داد دست دیوید. محمد دست بر دار نبود هی به جزئیات سر و وضع لینچ گیر میداد و مسخرش میکرد وتنهایی می خندید. داشتند کم کم نزدیک لوکیشن می شدند که محمد ازش پرسید: خب ببینم این فیلم جدیدت چی هس؟لینچ دوباره ذوق کرد و با یه هیجان خاصی شروع کرد به تعریف کردن: یه فیلم کوتاهه، یه مرد پشت میز تحریرش نشسته بعد هی فلش بک می خوره میره تو زندگی مرده. تو فلش بک ها یه سری تصویر خیلی خوب دارم، مثلن یه جا تو دست مرده یه کله خوک که ازش خون می چکه و مرده داره با وحشت میدوئه... بعد با یه دخترس مثلن، که دختره خیلی خیلی حرومزادس و اینا... محمد وسط حرفش پرید گفت: ببینم تو وبلاگ من رو خیلی می خونی؟ این که پست وبلاگ منه. "خداحافظ خوک"
لینچ گفت : وبلاگ چیه؟ اینو خودم نوشتم.
کم کم دیگه به پارک رسیده بودند و عوامل همه منتظر دیوید بودند.
محمد کم کم داشت عصبی می شد یه دونه محکم کوبید پس گردن لینچ. لینچ گفت: بی ناموس، پس گردنی معنی بدی میده تو ایران.
محمد گفت: گه نخور بابا، دزد فرهنگی.
گلاویز شدند، لینچ موهای محمد رو میکشید، محمد هم هی با لگد میزد تو تخم لینچ. بالاخره اون عوامل فیلمبرداری ریختند و جداشون کردن.
محمد در حالیکه داشت دور می شد هی زیر لب تکرار می کرد: دزد فرهنگی...دزد فرهنگی... از ابزوردیوس ایده می دزدی؟ نامرد... نکنه mulholland Drive هم از یادداشت های من دزدیدی؟ اه... کاش یادداشتام رو نسوزونده بودما...
بعد یه سیگار دیگه روشن کرد و تو خیابون مه گرفته قدم زد و دوباره به این فکر کرد که عجب آدم غولیه و چقدر شاخه...

ته نوشت
1. mulholland Drive رو از من دزدیده. یه چن وقت پیش یه نقاشی خیلی قدیمی از بچگیم پیدا کردم. پورتره نائومی واتس واون یکی زنه که خیلی با حاله رو کشیدم.
2. انگار یه تیکه از استوری بورد فیلم بوده.