۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

تراژدی

مگه چی میخواست؟
مگه چیکار کرده بود؟
اونم مثل همه آدما حق داشت فکر کنه، حق داشت نظر بده، تلاش کنه، انقلاب کنه.
همه دوستاش وقتی ورق برگشت، به این ور و اون ور دنیا فرار کردند.
اونایی هم که مونده بودند یا اعدام شدند، یا تو زندان زیر شکنجه جون دادند.
همه چیزش رو ازش گرفته بودند. آبروش رو، شخصیتش رو ، غرورش رو، بکارتش رو.
حالام که حکم اعدامش اومده بود.
یعنی پائیز سال شصت و هفت آخرین پائیز عمرش بود؟
یاد اون موقع هایی می افتاد که تو خیابون پهلوی با معشوقش قدم می زندند و اراجیف مارکس رو دوره میکردند.
درخت های چنار خیابون پهلوی از خوشی این دو خوش می شدند.
درختای چنار خیابون پهلوی تصویر اون دو تا رو که دست دور گردن هم انداخته بودند و بلند بلند با هم حرف می زدند
ومی خندیدند رو از خاطر نمی بره.

ولی حالا نه دیگه فرهاد رو میتونست ببینه،
نه خیابون پهلوی رو که این روزا شده بود ولیعصر.
نه حتی می تونست چیزی از اون فلسفه ی احمقانه به یاد بیاره.
ولی حالا
حالا
تو کشور خودش، جایی که برای آزدایش مبارزه کرده بود،
بالای دار می رفت.
همین.



۲ نظر:

شهاب گفت...

باحال شده ,خیلی...
عکس خوشی با یاد خیلی خوبه, دوسش دارم
(Be Happy Brother)

مامان وربیف گفت...

پسر تو چفدر باحالی ,
خیلی خوبه ادامه بده...
D: