۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

آنیماموس




بی چراغ به گشتن راه بودند و اندر میانه یکی پرسیدن آغازید.
-کیست؟ آن صدای خنده که از دور میاید شبیه صدای من نیست؟
همگنان، همرهان خامش به نظاره استاده و انگشت حیرت بر دهان مانده بودند. که دیگری از میانه نعره برآورد که:
- میشناسم. او خواهد آمد. بویش به مشام میرسد.
کوله بر پشت دور شدند و رفتند جماعت روندگان و تنها آن مرد و این زن به شوق آمدنش پیرهن بدریدند و به نظاره ایستادند.
تنها ماندند. زن و مرد. بی حرفی.

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

چشمهایش



اولین باری که دیدمش تو چشمهاش رودخونه داشت. بعد از اون دیگه ندیدمش. یه تابلو بود. نقاشی. کاش خدا عکس گرفتن بلد بود. خدا فقط بلده عکسامونو پاره کنه.
یک سال بعد. تو کویر مصر.
کسی چه میدونه که من چقدر دلم برای چشمات تنگ میشه... باد که میپیچه تو موهات. باد که میپیچه تو موهات. کسی چه میدونه. اولین باری که دیدمش واستاده بود تو باد و داشت مستقیم من رو نگاه میکرد. هیچی نمیگفت. من هم. نت های موازی به سرکردگی یه آه سینه سوز و مضاف بر همه ی این ها چی میشه اگه... ببخشید یه بار دیگه. تو که هیچ کاری نمیکنی و فقط وامیستی تو باد و موهات رو میسپری به نوازشش و خیره میشی به من پس لااقل بگذار تا مقابل روی تو بگذریم/دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم.
بیا هیچی نگیم. سکوت کنیم. ایزد بانوی بادها داره برامون آواز میخونه. آواز کولی. بذار تا صبح نگات کنم. و بخونه. آواز کولی.
شب. داخلی.مهمونیِ ساشا
مرد: (سکوت میکند)
زن: (سکوت میکند)
جهان در چرخش مداوم و یکسان خود به سرنوشت ابابیل و حکمت نابخردانه ی خدایان ستایش آغاز میگیرد و رقص مردگان سکوت را تجربه میکنند. و مهرگیاه به دور خود میپیچد تنها و تنها طره های مشکی موهای زن در تصویر پیداست. مرد موتور سوار میگرید. و درخت های سرو حیاط خانه ی پدری در خیالش رژه میروند. دل تنگی تصویر شود با کلوزآپ از کتونی های نایک اصل.   

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

معرکه ی سِلین جِر



القصه راهشان که رسیدند آخرش را، بن بست بود. همگنان همرهان تکیه بر دیوار زدند و هریک به نوبت حرفی زدند.
-پنج روز بعد تولدش هست امشب. چیکار میشه کرد؟ تبریک که مثل خنجره تو تن من و اون. همش. سکوت کنیم به افتخار امشب؟ گفتن امشب میخوان عکس کسی که هیچ حسی نداشت  رو بندازن رو ماه. صدام کنیم فیلم بگیرم بذارم تو یوتیوب. شیرین کاری شماره یک.
  - فال قهوه گرفتیم پریشبا تو یه جمع زنونه. باورتون نمیشه بخدا دروغ نمیگم فنجونم رو که خانومه برگردوند به خط نستعلیق نوشته بود بهار عربی.
- رفیقم تعریف میکنه یه شب مست وخراب کنار شومینه نشسته بودیم خیره شده بودیم به آتیش. قفلی طور. حرف شد از پاملا اندرسون. یکی برگشت گفت خوب چیزیه. تا اینو گفت شومینه سر و صدا کرد یه جوونی با سربند و کلاشینکف پلاستیکی از لوله شومینه افتاد پایین. بیسیم زد مرکز مرکز عملیات بگا رفت.
- من لخت میشم شما آناتومیم رو اسکیس بزنید.
-منم لخت میشم شما نگاه کنید. حفظ کنید برجستگی های منحنی بدنم رو. بکارتون میاد.
آسمون دهن وا کرد یه فرشته اومد پایین. شلوارشو کشید پایین رید وسط جمع.
بن بسته خب کاریش نمیشد کرد. تولد گرفتن برا فرشته. تولدش بود اون شب.