هرچند سعی می کرد خودش رو خوشحال نشون بده... اما خیلی هم براش ساده نبود که بی تفاوت باشه به اتفاق های دور و برش... که بی تفاوت باشه به کابوس هاش.
از خواب می پرید و یه سری سوال های بنیادین میکرد... که من کیم؟... اینجا کجاست؟... چرا من رو آوردید اینجا؟... دیگه بقیه به این دور باطل عادت کرده بودند، مطلقن هیشکی محلش نمی ذاشت و اونم دوباره می خوابید و دوباره بیدار میشد...
همچین یه جواریی قاطی کرده بود... مفاهیمی که یه موقع براش خیلی خیلی مهم بودند و به طرز حیرت آوری بی معنی شده بودند... بی معنی.
سعی میکرد برگرده. بشه یه تیکه سنگ.
از خواب می پرید و یه سری سوال های بنیادین میکرد... که من کیم؟... اینجا کجاست؟... چرا من رو آوردید اینجا؟... دیگه بقیه به این دور باطل عادت کرده بودند، مطلقن هیشکی محلش نمی ذاشت و اونم دوباره می خوابید و دوباره بیدار میشد...
همچین یه جواریی قاطی کرده بود... مفاهیمی که یه موقع براش خیلی خیلی مهم بودند و به طرز حیرت آوری بی معنی شده بودند... بی معنی.
سعی میکرد برگرده. بشه یه تیکه سنگ.
۷ نظر:
به ثانیه شمار ساعت مچیش خیره شده بود... منتظر بود...همیشه ابزوردیوس on time بود... اون اومد... نه می خندید... نه خوشحال بود... همچین انگار یه جورایی مجبور بوده بود که بیاد... با لبخند های مصنوعی و حرفای تکراری و دعواهای تکراری... گفت: میخوام یه اعتراف کنم... گفتم: بکن خب... گفت: من... من... محمد بیدار شو... دستش رو گذاشته بود رو شونه هام و همچین تکون میداد انگار ارث باباش تو جیبام جا مونده... پریدم از خواب ... همون سوال ها... دوباره خوابیدم... ثانیه شمار ساعت... اون اومد... دستش رو پشتش قایم کرده بود... اومد جلو و با یه لبخند مصنوعی بهم سلام کرد... گفت: میخوام یه چیزی بت نشون بدم..گفتم :خب... دستش رو اومد بیاره بیرو... محمد... محمد... بیدار شو... همون سوالا... دوباره خوابیدم.. ثانیه شمار..اون اومد... گفت میخوام یه کاری بکنم که خوشحال شی... دست کرد تو کیفش و یه دفترچه یادداشت قرمز دراورد گفت این جارو بخون.. دست خطش بد بود... سعی کردم بخون ... محمد ..محمد .. بیدار شو...
همون سوالا...(ادامه دارد)
مفاهیمی که یه موقع براش خیلی خیلی مهم بودند و به طرز حیرت آوری بی معنی شده بودند... بی معنی.
rast migi
مفاهیمی که یه موقع براش خیلی خیلی بی معنی بودند به طرز حیرت آوری بی مهم شده بودند... بی مهم.
rast nemigi
;دی
مفاهیمی که یه موقع براش خیلی خیلی بی معنی بودند به طرز حیرت آوری مهم شده بودند... مهم.
rast migi
;دی
ای بابا, من چه گهی دارم می خورم؟
وبلاگت هم مثل خودت حس خوبی به من میده ،بازم بنویس.
اره تو اینجور موقعها یا باید مثه سنگ بود یا خودکشی کرد.واقعا مهم.. اما امروز هیچی نیستند حتی بی معنی هم نیستند
ارسال یک نظر