۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

بیهودگی ِ لعنتیِ من

پشت در ِ اتاقم بود. خِرخِر میکرد. مثل یه خوک. خوکی که حشری شده باشه. داد زدم : چرا دست از سرم بر نمیداری؟ چرا تعقیبم میکنی؟ همچنان خِر خِر میکرد و حس میکردم داره بدنش رو میماله به در. نگاه ترسناکش رو دیدم که از تو سوراخ کیلید بهم خیره شده بود. شروع کرد از لای در به خِرخِر کردن. دیگه بعد از یه عمر زندگی کردن با هم معنی تک تک خِرخِرها و نگاهاش رو خوب میفهمیدم. داشت میگفت: من جزئی از وجودتم... تو نمیتونی بی خیالم شی... درو باز کن پسر، بذاز بیام تو. چرا به خنده های هرزه و خوشی های احمقانه دل خوش میکنی؟... حقیقت منم... من که تو سرنوشتت رخنه کردم.

شاید راست میگفت.
مخصوصن اون قسمتِ خنده های هرزه و دل خوشی های احمقانه و سرنوشت، خیلی روم تاثیر گذاشت.
در رو باسش باز کردم و چهار دست و پا دوید تو اتاق و نشست رو میز تحریرم.
نگام میکرد... نگام میکرد... نگام میکرد.
گفتم چته؟ بتمرگ دیگه.
با نگاش بم گفت: من و تو دشمن های خوبی هستیم. دشمن های که هرگز بیخیال هم نمیتونیم بشیم. هرگزم نمیتونیم هم رو شکست بدیم.
این نگاش داغونم کرد. اشک تو چشام حلقه زد و با بغض بش گفتم: اما فعلن که داره زورِ تو به اراده ی من میچربه... فعلن که سرنوشت بام چپ افتاده.
بیهودگی، اونجا بود. درست روبروم. از نگاش میشد فهمید که خیلی دل تنگم شده بود.آخه دو ماه بی خیالش شده بودم.
با نگاش سعی داشت گذشتم رو یادآوری کنه، سعی داشت نصیحتم کنه.
میگفت: آدمها رو مصرف کن... گور پدرشون... فراموش کن... تف کن به هرچی خیال پردازی های پوچ و احمقانست.
شونه هام جمع شدند. انگار یهو از تو داشتم یخ میزدم. مثل یه آدم تحقیر شده داد زدم: نمیتونم. دیگه نمیتونم.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

khok:be nazaret in dastan khob bood?
khokche:na baba ride boood
mamane khoka:hala be rosh nayarin gona dare
babaye khoka:na bayad gooft ke khoshhale alaki nabashe

Lili گفت...

na mohamad jan.adama goh nistan.
zendegie manam hanuz,mesle hamishe por az lezate.
adama ro dust daram.mesle to.mesle baghie.
cheshmak.

Lili گفت...

na mohamad jan.adama goh nistan.
zendegie manam hanuz,mesle hamishe por az lezate.
adama ro dust daram.mesle to.mesle baghie.
cheshmak.