دخترک جلوی پنجره نشسته بود و داشت یواشکی سیگار می کشید...
همون مرد همیشکی توی همون ساعت همیشگی اومد و از جلوی پنجره اش رد شد...
دختر براش دست تکون داد و مرد هم یه لبخند نجیبانه زد و رفت...
دختر توی دفترچه یادداشت قرمز رنگ خودش یادداشت کرد:
"او آمد...
همان مرد، همان ساعت
مردی که عاشقم شده امروز به من لبخند زد..."
تا شب با همین خیال خوشحال بود
خوش بود
همین هم کلی خوب بود براش.
همون مرد همیشکی توی همون ساعت همیشگی اومد و از جلوی پنجره اش رد شد...
دختر براش دست تکون داد و مرد هم یه لبخند نجیبانه زد و رفت...
دختر توی دفترچه یادداشت قرمز رنگ خودش یادداشت کرد:
"او آمد...
همان مرد، همان ساعت
مردی که عاشقم شده امروز به من لبخند زد..."
تا شب با همین خیال خوشحال بود
خوش بود
همین هم کلی خوب بود براش.
۲۷ نظر:
خیلییم خوب...
برگ م میکشید .
سلام
اکثر مطالب اینجا رو خوندم و لذت بردم.و از همه مهمتر با بخش دیگه ای از شخصیتت آشنا شدم. اسم وبت قشنگه.داستانک هات جالبه. روان می نویسی. ولی جای کار دارند.باز هم بنویس.حتمن موفق باشی.
chand vaghte to daftarche ghermezam chizi naneveshtam :(
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی...
گاهی یه لبخند دیگه اجازه نمی ده تنهایی تنها بمونه!
an nakhooor baba beshin benevis
in bache bzia chie
ah ah ah ah
می دونم با من نبودی!
;دی
.
.
.
وایسا دادش،
نوبت خوشییای تو هم میرسه یه روز...
این مینی خوشیا واقعا قدرتی داره که نمی دونم منشا ش کجاس
شت . مرده عاشق شده و لبخند می زنه اون وقت این کیفش و می بره و را به را هم واسه خودش دم پنجره ای که بادخورش خوبه ، سیگار دود می کنه ؟
ولله که این خود قباحته
-شاید-
خیلی هم داره
حکایت عاشقیت های بی دلیل
جالب بود مخصوصا اون لبخنده...
قشنگ می نویسی
یه جوری مثل اینه از رو یه فیلمنانه کارتون درست کنن
آدم بزرگها فک می کنن غیر واقعیه
ولی ما که می دونیم...
خوشبختی به واقیت مربوط نیست. به خیال وابسطه است.
خیلی چسبید
واقعآ هم که گاهی یه جمله،یا حتی یه نگاه چقدر می تونه زندگی بخش باشه.و ما چه راحت گاهی غافل می شیم از کلماتی که ادا می کنیم!
چرا نمی نویسید؟
آدما اصولاً جاهایی گم میشن که گمون می کنن تمام و کمال مال خودشونه و اینطوراست ...
شما که پرسیدید چرا نمی نویسم:
اینجا عمر خودشو کرده. فکر کنم نوشته هام دیگه برا اینجا نیستند.
...آه دختر خوشبخت تنها!
آه دختر پشت پنجره با سیگاری روی لبهایت...
آن مرد آمد.
آن مرد در همان ساعت!!!
تمام پست های قبلی رو خوندم...
..بزودی لینکید!
.
.خرگوش سفید را دنبال کن PLZ
امروز اومد. امروز لبخند زد.ولی رفت.تا کی معلوم نیست. دوباره لبخند می زنه؟!
شاید اونورتر هم کسی هر روز پشت پنجره منتظرشه. شاید یکی هم منتظر توئه!
با تمام وجود حاضرم جای این دختره باشم...
الان..
توی هر چی خوشبختی کوچیک یا مسخره ی دنیا..
گاهی آدمها حتی با نگاهشون از پشت پنجره هم در می زنند.
اما سخته دل خوش بودن به این دل خوشیها
سایه شدم و صدا کردم
کو مرز پریدن ها ؟ دیدن ها؟
کو اوج " نه من " دره ی " او"
و ندا آمد
بر تو گوارا باد
تنهایی تنها باد
دستم در کوه سحر " او " می چید
و ندا آمد
و هجومی از خورشید...
بنویس بازم، رفیق.
ارسال یک نظر