۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

Based On True story

سوار مترو شدم... یه کوپه ی تقریبن خالی. هیچکس نبود غیر از دوتا مرد جوون که روبروم نشسته بودند، یکیشون یه عینک ته استکانی داشت و شلوار لی پاش بود و تیشرت سبز پوشیده بود. اون یکی هم سبیل داشت و شلوار مخمل قهوه ای با یه پیرهن آستین کوتاهه آبی تنش بود.کلن آدمهای معقول و سالمی به نظر می رسیدند.
مشغول موسیقی گوش دادن شدم و نگاهم رو موبایلم بود. داشتم یه sms می خوندم. یک ناغافل سرم رو بلند کردم دیدم اون دو تا آدم خوش تیپ و معقول ، خیلی عاشقانه مثل فیلمای هالیوودی دارن از هم لب میگیرند- اصلن یه وضعی- اول تعجب کردم، بعد خندم گرفت و بعد سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم. دوباره نگاهم بهشون افتاد... دیدم صورت اون عینکی رو به منه و انگار داره یه چیزایی رو میگه... هدفونم رو از تو گوشم برداشتم... می گفت که میدونند مترو یه مکان عمومیه و توی یه مکان عمومی حق ندارند به هم ابراز علاقه کنند، اون یکی هم با سر تصدیق میکرد و ازم می خواست که ببخشمشون... منم روشن فکر بازی با یه لبخند مصنوعی گفتم که اصلن برام مهم نیست و حتی خوشحالم که می بینم دو تا آدم انقدر همدیگر رو دوس دارند.
این حرفم انگار باعث شد اونا احساس صمیمیت کنند و با هیجان دوتایی شروع کردند قصه شون رو تعریف کردن:

خب اولش مثل همه اول ها بوده... یعنی مطلقن هیچ اتفاق خاصی نیافتاده... صرفن دو تا مرد تنها تو کافه گودو به فاصله ی چند میز از هم نشسته بودند. بعد یهو نگاهشون بهم گره می خوره و حس می کنند باید به هم چیزی بگن...بعد اون سیبیلوئه برمیگرده میگه: " چه بارون قشنگی امروز داره می باره... خیلی وقته که تهران یه همچین بارونی به خودش ندیده" بعد اون یکی هم تصدیق میکنه و با خنده یه چی تو این مایه ها میگه که مثلن آره چه بارون عاشقانه ای و اینا. بعد دوباره یه چیزایی میگن و بعد اون سیبیلوئه دعوت میکنه که با هم بشینند و اون یکی رو به یه چایی دعوت میکنه...
بعد همین جوری هی حرف می زنند و از علایقشون میگن. این که مثلن جفتشون عاشق فیلم های بونوئل اند. این که خواننده ی مورد علاقه ی جفتشون lady gaga هس. این که جفتشون تو غذاها ماکارونی با سس مایونز رو ترجیح میدند و عاشق کباب بال مرغ اند .
بعد تو همه چی کلن با هم تفاهم داشتند... از پیدا کردن هم خیلی خوشحال بودند. اون عینکیه دانشجو جغرافیای دانشگاه تهرانه و توی یه انتشاراتی هم کار میکنه و اون سیبیلوئه هم کارمند اداره مالیاته. جفتشونم قبل از پیدا کردن هم سالها تنها بودند. ینی سالها هیچ زنی تو زندگیشون نبود.
بعد همین جوری مثل دوتا رفیق هی هم رو می بینند و میان و میرن تا اینکه بالاخره همخونه می شن و می فهمند که عاشق هم شدند...
که خب دیگه من رسید به ایستگاه اما خمینی (ره) و باید خط عوض میکردم. تا رسیدیم ایستگاه وسط حرفهای اون عینکیه یه دستی تکون دادم و بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم. فکر نمی کنم بهش بر خورد چون لحظه ی آخری که دوباره صورت احمقش رو دیدم یه لبخند روحانی رو لبش بود. خلاصه که حیف شد قصه شون نیمه تموم موند. فک کنم مثلن اگه چند تا ایستگاه دیگه باهاشون می موندم از جزئیات رابطشون هم با همون هیجان و شادی تعریف میکرد..
من خط عوض کردم و رفتم تجریش.

ته نوشت
1.نه خب بر اساس هیچ قصه ی واقعی ای نبوده.
2.صرفن از این based… خوشم میاد .وقتی اول فیلمی که دارم می بینم این رو نوشته یه هیجان خاصی پیدا می کنم. فکر می کنم دارم یه کار مهم انجام میدم.
3. خواستم شما هم فکر کنید دارید یه کار مهم انجام میدید.
4.که خب نه واقعن کار مهمی انجام ندادید، پیشنهاد میکنم برید مسواک بزنید.
5. مسواک زدن کار مهمیه.

۱ نظر:

javooon گفت...

mamad havas kardam ye rooz ba ham berim metro
man sibil bezaram to einak
bad istgahe emam khomeiniam piade shim
khoooobe?