۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

آنیماموس




بی چراغ به گشتن راه بودند و اندر میانه یکی پرسیدن آغازید.
-کیست؟ آن صدای خنده که از دور میاید شبیه صدای من نیست؟
همگنان، همرهان خامش به نظاره استاده و انگشت حیرت بر دهان مانده بودند. که دیگری از میانه نعره برآورد که:
- میشناسم. او خواهد آمد. بویش به مشام میرسد.
کوله بر پشت دور شدند و رفتند جماعت روندگان و تنها آن مرد و این زن به شوق آمدنش پیرهن بدریدند و به نظاره ایستادند.
تنها ماندند. زن و مرد. بی حرفی.

۱ نظر:

سراب گفت...

خوشحالم که می بینم می نویسید