۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

ساعت سه بعد از نیمه شب در یک خیابان خلوت؛ روی جدول نشسته بود، مرد تلخ

آه ای دوست
به اولین سطل آشغالی که رسیدی
تمام خنده های هرزه ی مرا بالا بیاور
من تیره ام...
مرا با خوشی های تو قرن ها فاصله است
و در این تاریکی خیابان دست های زبر من لطافت تو را آزار می دهد
من از عصیان یک حس مبتذل
با شعار " ارتش بیست ملیونی" بوجود آمده ام
و در انتهای یک کوچه ی جنگ زده
سنگ شده ام
سنگی از سنگ های آسفالت
آسفالتی که خود به من راه رفتن را یاد داد
به من یاد داد تیره باشم و با غرور راه بروم
ولی بدان،
که در تنهایی خویش به چشم های روشن تو حسرت می برم
آه که آبی چشمانت را چشمان تیره ی من نمی بیند
برو
برو و در این اتاق دوازده متری که به قبری تبدیل شده است
مرا با میز تحریرم تنها بگذار
شاید روزی از روزهای زمستان
قبر خود را سوزاندم
تا تو و شهر تو از سوختنم گرم شود.

۹ نظر:

absurdius گفت...

ثانیه شمار ساعتش رو تعقیب میکرد...
انگار منتظر بود.
منتظر بود یه چیزی شروع شه.
انقدر چشم به ساعتش دوخت که طلوع آفتاب رو متوجه نشد.
خش خش جاروی یه رفتگر پیر، نگاه اون رو از روی ساعتش دزدید.
دیگه وقتشه.
نور ... صدا... اکشن.

ورجیس گفت...

خوب بود, واقعن خوب بود...
کارت درسته پسر,
(;

afshin گفت...

با این قسمت خیلی حال کردم.
(من از عصیان یک حس مبتذل
با شعار " ارتش بیست ملیونی" بوجود آمده ام...
اون یکی وبلاگت رو هم آپ کن.

javooon گفت...

kheili dooosesh dashtam :)))

سهراب گفت...

واقعن خوب.

دونقطه گفت...

می دانی ، شعر کمی با قالب روایت فرق دارد .

هیستریاک دلارا گفت...

گرمای اون قبر سوخته حتی یه اتاق 12 متریه دیگرو هم گرم نمی کنه. بزار زمستان راهشو بره

فرهاد بن احمد گفت...

چقدر خوبه اين حس اعتراض

مونا گفت...

فوق العاده بود